متعجب هستم این همه درد و خونریزی را تا به حال چگونه تحمل کردید؟ مهبل شما تغییر فرم داده و بشدت دچار کم خونی شدید. تنها گزینه استراحت مطلق, قطع کامل تماس جنسی , پرتو درمانی , شیمی درمانی و در نهایت اگر دوام آوردید شاید جراحی .
در کمال ترس و درماندگی گفتم:دکتر امیدی به بهبودی من است؟
دکترگفت: مرگ و زندگی دست خدا است همه ما وسیله هستیم امید به خدا داشته باش وبرو دنبال نذر و نیاز . توسل کن , توسل ,توسل کن برای شفای عاجل
دنیا با تمامی بزرگی و عظمتش با تمامی آدمهایش ذره ای شده بود و به گرد سرم می چرخید . هیچ جا را و هیچ کس را نمی دیدم وغافل از همه راه خود را طی می کردم .نه بیماری و نه مرگ برایم مهم نبود فقط به زند گی پریسا و پیمان بعد از مرگ خویش فکر می کردم . پریسا دانشجو است و پیمان هنوز یک کودک دبستانی . من به عنوان یک مادر باید زنده بمانم . مرگ من ظلم خدا است . بعد از ساعاتی سرگشتگی و سرگردانی و نشخوار گذشته وجابجایی آیند . به خود آمد ه تصمیم گرفتم نیاز لحظه را فراهم کنم و غافل شوم از آینده ترسناک و به کسب کارم مشغول شوم . در سطح شهر که من مشتری ندارم . چون اینجا کسی برای یک زن زشت مسن کوتاه قدی که پوشک خونی لای پایش است نگاه صرف نمی کند چه رسد به خرج پول . جای کسب کار من شهرک های صنعتی اطراف تهران است کارگران ساختما نی و افغانی و شهرستانی این شهرک ها. بدون معطلی رفتم شهرک صنعتی" شمس آباد". زیر شکمم انباشته از درد بود و درد مانند دو موجود زنده به استخوان دو پایم سرک می کشید و رگ و ریشه ام را می خراشید و رطوبت حاصل از خونریزی و بی حالی حاصل از کم خونی بی قرارم کرده بود .ماشینی شیک و زیبا کنارم ترمز کرد شیشه سیاهش آرام آرام پایین رفت و از پشت آن سیاهی شفاف چهره مرد جوانی سفید رو با ابروانی آراسته و مرتب که تلالو زنجیر طلایی دور گردن سفید آمیخته به دانه های سیا ه موی برجسته اش کرده بود
رو کرد به من و گفت: چطوری میمون چادری؟ چرا نمی روی "جردن" و "ولنجک" اینطور با ناز قدم بزنی؟
درد و بی حسی و خشم در من معجونی درست کرد که در جوابش بگویم : " بچه موزلف" اگر پول بابات نبود "خانم خوشگل های " "جردن" و "ولنجک" تو را به اندازه " عن خشک شده چسبیده به پشم کون سگشون " هم قبول نداشتند.
قلبم از شدت هیجان می خواست تند تر بزند اما کم خونی و بی حالی حاصل از آن اجازه نمی داد و به سختی به راهم ادامه دادم . دو مرد افغانی را با لباس کار دیدم که کنار درب کارگاهی ایستاده بودنند . از نگاهشان نیازشان را گرفتم . چادرم را کمی شل کردم و به سختی لبخندی به لب آوردم.
یکی از آن دو جلو آمد و گفت:خانم میهمان ما می شوید؟
من که از شدت ضعف حال و حوصله گفتگوی طولانی نداشتم فوری گفتم چند نفر هستید ؟
در جواب گفت: هشت آدم
توان فکر و محاسبه و اندیشه در مورد عاقبت آن را نداشتم . به دستمزد و عایدی چند ساعت آینده فکر میکردم . نه درد نه خونریزی بیشتر نه تحمل هشت مرد مانند گرگ گرسنه می توانست سد راه من شود . داخل کارگاهی شدم که در ساعات تعطیلی بود و همه جایش انباشته از کیسه های مواد کهنه پلاستیک بود . وارد اطاق سرایداری شدم که در کنارش اطاق کارگران بود. بوی رطوبت آمیخته به بوی دود سیگار و سیب زمینی و گوجه سرخ شده اولین مستقبل من بود. تشکی پاره و بی رنگ رو با نقش راه راه قهوه ای که یاد آور "زیر شلوار" آقا جونم در سالهای دور کودکیم بود .در گوشه اطاق جا گرفته بود یک مبل تک نفره زوار در رفته هم در گوشه دیگر اطاق.مردی که با او در ابتدا صحبت کردم وارد شد و به من خوشامد گفت و از من خواست بعد از او اولین کسی که وارد می شود و از نظر آنها محترم است و قابل احترام بیشتر به او توجه کنم . چادر و لباسهایم را بروی مبل گذاشتم و خون بدنم را پاک کردم و بر روی تشک پاره ای که تصویر هوایی دریایی پر از جزیره را در ذهنم زنده می کرد دراز کشیدم و با "آهی" عمیق قسمت کوچکی از درد و رنج و خستگی آن روز لعنتی را از راه دهان و گلویم خارج کردم. در باز شد و مرد مسنی با ریشی حنایی رنگ و چشمانی ریز و بادامی وارد شد . گویا این مرد میهمان بزرگشان بود و به افتخار ورودش من را به عنوان سفره ای متشکل از خوراکی در جلوی او باز کردن.
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: